رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

عشقم روزت مبارک

کوچولوی دوست داشتنی من برای من و بابا دنیا تو چشمای تیله ای تو خلاصه شده وبا هر خنده ی تو ما به اوج می رسیم وبا نگاه کردن به چشمهای پاک ومعصومت مست و سر خوش می شیم گریه ی تو اتیش تو دلمون می ندازه و برای هر اشک زلالت حاظریم جون بدیم،تو با امدنت زندگیمون رو سرشار از شادی کردی وما با وجود تو فرشته ی زمینی احساس می کنیم تو بهشتیم از خدا می خوام همیشه بخندی وهیچ وقت اشک تو چشمهای قشنگت نباشه تا دنیای من و بابا هم بارونی نشه اخه چشمهات دنیای ماست.تا بینهایت دووووووووووووووسسسسسسسسسسسسستت داریم و در کنار تو بهترین روز ها رو داریم سپری می کنیم.  روح ونفس ما روزت مبارک.        &n...
16 مهر 1390

فردا روز کودکه

سلام نی نی ها فردا روز کودکه و روزیه که ما نی نی ها هر کاری دلمون بخواد می تونیم بکنیم البته زیر نظر مامان جون ها. پیشاپیش  روزتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتون مبارک . اخ جون فردا کلی هدیه برام می یاد و  تی زی یون کلی کاتون داره. ...
16 مهر 1390

من برگشتم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ما برگشتیم یه هفته بود که من و رادین نبودیم ورفته بودیم ارومیه خونه ی مامانی وبابایی جون خیلی خوش گذشت جا تون خالی .مامانی جون بازم برای رادینش کلی خرید کرد وکلی چیز میز براش خریدن و رادین هم کلی خوش به حالش شده. رادین تو خونه ی مامانی جون. رادین تو حیاط خونه ی بابایی ومامانی جون رادین با عروسکی که مامانی جون تازه براش خریده. ...
15 مهر 1390

دلتنگی بابا

سلام رادین جون امروز چند روزه که با مامان رفتین ارومیه و من خیلی دلم براتون تنگ شده. وقتی عکسهای تو وبلاگتو نگاه می کنم دلم میره واسه همین سعی می کنم بیشتر با کارکردن خودمو مشغول کنم.  وقتی برگردین بیشتر وقت دارم تا با هم بازی بازی بکنیم. قربونتون - بابایی فرهاد ...
14 مهر 1390

رفتن دایی امیر

سلام ،امروز  صبح دایی امیر و بابایی جون  امدند خونه ی ما و بعد از یک ساعت استراحت رفتند تا دایی جون بره دانشگاه ،من و رادین دلمون گرفت اخه امیر  رفت میانه تا بره دانشگاه وقتی بابایی جون و دایی جون سوار ماشینشون شدند رادین پشت سرشون گریه کرد و به زور می خواست خودشو بندازه بغل دایی.از این به بعد جای دایی تو خونه مامانی جون اینها خالیه و می دونم ارومیه رفتنی حوصله مون سر میره اخه دایی کوچولو طنز خونمون بود و در کنارش به هممون خوش می گذشت،انشا الله هرجا که می ره سالم باشه و خدا پشت وپناهش دایی رفت تا اقا مهندس بشه وایندشو رقم بزنه و من و رادین وبابایی  براش دعا می کنیم تا پلهای موفقیت رو یکی یکی پشت سر بگذاره و با دست ...
8 مهر 1390

پاییز ولباسهای پاییزه

سلام ،امروز لباس های تابستونی اقا کوچولو رو  جمع کردم ولباسهای پاییزشو در اوردم.زمان چه زود میگذره  انگاری همین دیروز بود که داشتیم برا نینی لباس تابستونی می خریدیم.دلم گرفت از گذر سریع زمان ولی از طرفی هم خوشحالم که پسملیم داره زود زود بزرگ میشه.دیروز بابایی کلی برا پسر نازش خرید کرد وپدر رو پسر چه ذوقی هم کرده بودن با هر خرید بابایی رادین یه لبخند تحویلش می داد و بابایی هم می گفت می دونه داریم براش خرید می کنیم حتی بعضی هاشو خودش انتخاب کرد طوری که وقتی لباسو می گرفتیم جولوش تا ببینیم بهش می یاد یا نه اگه خوشش می یومد با دست های نازش لباسو محکم می گرفت و ول نمی کرد ولی وقتی چیزی نظرشو جلب نمی کرد اصلا توجهی نشون نمی ...
7 مهر 1390

فرشته ای زیر بارون

سلام روز های پاییزی تون بخیر،دیروز تو شهر ما حسابی بارون می بارید ومن وپرنسم رفته بودیم بیرون و شهر با بوی بارون و نور چراغ ها واقعا رویایی شده  بود. من بارون رو خیلی دوست دارم و زیر باران احساس خوبی بهم دست می ده ولی این دفعه با قبل خیلی فرق داشت و احساس من ماورای قبل بود چون این بار زیر بارش رحمت الاهی رادین هم کنارم بود رادینی که یه فرشته است و خدا از بهشت اون رو برا من وبابایی هدیه فرستاده.زیر بارون هزاران بار خدا رو شکر گفتم هم به خاطر بارش باران وهم به خاطر فرشته ای که کنارم تو ماشین خوابیده بود. ...
6 مهر 1390